چند رباعی
کوه ار شکند، چه غم؟ ستیغی کمتر
ابر ار بپراکند چه؟ میغی کمتر
هر لحظۀ عمر صد دریغا گفتیم
بگذار نباشیم و دریغی کمتر
دیدند به تن جامۀ کرباسیمان
کردند بها کم از دو پاپاسیمان
ای عمر، که نیک میشناسیمت قدر،
غم نیست اگر تو قدر نشناسیمان
گو باد کلاه از سرمان گیرد و تاج
ما را که خسانیم چه بیم از تاراج
در بحر فتادیم و ندانیم شنا
هم بر سر دستمان برند این امواج
داریم سری، هزار سوداست در آن
داریم دلی، خواهش بیجاست در آن
داریم لبی که گفت نتواند هیچ
داریم نگاهی که سخنهاست در آن
در گوشهای از جهانتان جایم بود
بر سفره کفی ز نان مهیایم بود
گردم همه دوستان نادان دیدم
ای کاش یکی دشمن دانایم بود
سعید یوسف، مارس 2015، شیکاگو
Inga kommentarer:
Skicka en kommentar