onsdag 3 februari 2016

ژانویه 2016



خروس آهنی


صدای ماشینی
که زیر پنجره استارت می‌زند
به نطقِ پیش از دستورِ صبح می‌ماند
و در کشاکشِ غلتی میانِ کابوسی، تنها
صدای یک دو قناری کم است و مُهرِ خروج
کسی درست سر از نقشه در نمی‌آرد
که شهرهاش چرا گاهْ گِرد و گاهْ سه گوش
و راهها کج و کوج


همیشه چیزی کم داریم
همیشه در تاریکی سکندری خوردیم
و شاخ و شانه کشیدند شاخه‌های درخت
و قوز کرده دویدیم پشتِ یک دیوار
سکوت، باخت خودش را و گفت می‌شکنم
و ما سکوتِ عرق کرده را به سینه فشردیم
و اسب سر جنباند
و شیهه‌ای خفه با لهجه‌ای غلط انداز


درست می‌شود اینها، زیاد فکر نکن
و فرصتی پیدا می‌شود کسی بنشیند
و بی شتابی، پرونده را ورق بزند
و اسم ما را وقتی که دید، مکث کند
و عینکش را بردارد
و پلکها را بر روی هم گذارد


همیشه چیزی کم داریم
همیشه هست ولی یک نفر که ما را با مهر
به سینه‌اش بفشارد


سعید یوسف، 28/12/2015


ببند چشم


همین حوالی‌ام، این گوشه موشه‌هایم من
ببند چشمت و نامم بگو، می‌آیم من
ببند چشمت و حس کن حضورِ گرمِ مرا
ز گونه‌ای که تو را روی گونه سایم من
ز گرمیِ نفس‌ام در پسِ بناگوش‌ات
ز عشقِ خویش به گوش‌ات چو می‌سرایم من
درست گوش کن امّا، مگو نمی‌شنوم
بنه به شانۀ من سر، مگو کجایم من
میان کوچه اگر گاه حس کنی دستی
به روی شانه، مکن وحشت، آشنایم من
اگر به روز مرا خواستی، شَوَم سایه
که گه ز پیش دَوَم، گاه در قفایم من
میانِ مویِ تو شب، گاه، می‌برم انگشت
و عاشقانه گره‌هاش می‌گشایم من
به سایه‌هایم و چون سایه تار و محو، امّا،
همین حوالی‌ام، این گوشه موشه‌هایم من


سعید یوسف، 1/1/2016


زیاده طلبی


چار لب، کاش، داده بودندم
تا دو لبخند، همزمان، بزنم
با دو لب بوسه بر بناگوش‌ات
با دو لب بوسه بر دهان بزنم


دو زبان، کاش، داشتم، که دگر
نشود عشق‌مان فراموش‌ات
همزمان، با دو لحن، می‌خواندند
این، در این گوش و آن، در آن گوش‌ات


چار چشم‌ام اگر که بود، تو را
چارچشمی نگاه می‌کردم
هرکدام از تو می‌رمید، بر او
زندگی را سیاه می‌کردم


داده بودند، کاش، صد جان‌ام
تا که اندیشه از فنا نکنم
چار دست‌ام، که چارچنگولی
در تو آویزم و رها نکنم


چار پا کاش داده بودندم
تا به سویِ تو چار نعل آیم
هست یک تن مرا – ولی، هر وقت
نیستم با تو، از چه تنهایم؟


سعید یوسف، 6 ژانویۀ 2016

måndag 4 januari 2016

دسامبر 2015

حواس من

حواس من
کجا مگر بود؟
چرا نفهمیدم ماه از زیرِ ابر
چطور بیرون خزید
به زیرِ ابری دیگر رفت؟
چرا نفهمیدم چند بار
پرنده‌های مهاجر ازین مسیر گذشتند؟
و با نگاه
چرا نکردم‌‌شان دنبال؟
چرا نفهمیدم
چگونه رفت دقایق، چگونه هفته و سال؟

کجا مگر بود
حواس من؟
چرا به یاد نمی‌آورم
چگونه تاتی تاتی تمام شد
و راهْ افتادی، زیبا چون غزال؟
چگونه، کی، من کوچک شدم؟
کجا مگر بود
حواس من، دخترم؟
تو کی بزرگ شدی؟

سعید یوسف، 28/11/2015



بی صبری

هُل می‌دهند یکدیگر را
تا بلکه زودتر به درون آیند
چیزی نمانده در را، با این هجوم،
از پاشنه در آرند

می‌گویم: ای عزیزان، اینجا
جائی برای هر یکِ تان هست
هر یک دقایقی، ساعاتی،
خواهید بود با من و گپ می‌زنیم
در این اتاق، بر سرِ میزِ من –
دیگر هجوم و حرص برای چه
یاران خوب، دغدغه‌های عزیز من؟

سعید یوسف، 7/12/2015




اگر نبودم

اگر نبودم، گلدانم را
که آب خواهد داد؟
گلی ست با دو سه تا برگ و یک دو خار
و سخت دل‌نگران است
و بی‌قرار
که آب اگر نرسد آخر الزّمان است

اگر نبودم، گلدانم را
که آب خواهد داد؟
گلی که در این گلدان است
به فکر فتح جهان است.

سعید یوسف، 8/12/2015



خواهد گذشت

خواهد گذشت دولتِ منحوس‌تان
نقّاره تان و سنج و جرس، کوس‌تان
آخر شود حکومتِ بیدادتان
وارون شود ولایتِ سالوس‌تان
بیرون فتد ز پرده و رسوا شود
ابلیسِ در عبائی ملبوس‌تان
جز چشم و گوش چیست ز انسان‌تان؟
جز پای زشت چیست ز طاووس‌تان؟
چیزی نمانْد خواهد از این دستگاه
جز ننگی و دریغی و افسوس‌تان
فاش ار شود گزارشِ اعمال‌تان
در می‌رسد شمارشِ معکوس‌تان
وآنان که کرده‌اید به جادو فسون
بیدار می‌شوند ز کابوس‌تان
آیند تیغ بر کف و بُرّند زود
هر هشت پای این اختاپوس‌تان
در پیشگاهِ مهرِ جهانتابِ حق
باطل کنند پت پتِ فانوس‌تان
جز کین چه چشم دارید از مردمان
چون لفظِ مِهر نیست به قاموس‌تان
گیرد به دست مشعلِ آزادگی
آن کس که بوده عمری محبوس‌تان
نسلی تباه گشت، ولی نسل نو
از خویش کرد خواهد مأیوس‌تان
بادا "که حال و کار، دگرسان" شود *
از مرگ‌تان چو گوید ناقوس‌تان
حسّ نیست در شما؛ هم ازینرو، بجاست
بیرون شدن ز عالمِ محسوس‌تان

* "شاید که حال و کار دگرسان کنم" (ناصر خسرو)
سعید یوسف، 29/10/2015





رادیوی مخفی

صدا، ضعیف و خراب و گسسته می‌گوید
ز عاشقانِ ز جانْ دستْ شسته می‌گوید
میانِ خشْ خشِ امواج و سوت و پارازیت
شکسته بسته خبر را گسسته می‌گوید
به جمعِ کوچکِ زندانیان که در سلّول
به گردِ رادیوئی حلقه بسته می‌گوید
ازآن غزالِ به بند اوفتاده در جنگل
وزین که از قفسش تازه جسته می‌گوید
ازآن حماسه که آن سروِ ایستاده سرود
وزین دلاورِ در خون نشسته می‌گوید
صدای رادیوی مخفی از ادامۀ راه
به زخمِ پای و بدن‌های خسته می‌گوید
هنوز هم نشکستند، اگرچه ایشان راست
تواضعی که ز نفسی شکسته می‌گوید

سعید یوسف، 9/12/2015
(مرور خاطرات زندان شاه)



میانِ واقع و رؤیا

میانِ واقع و رؤیا، همیشه شعرْ پُلی ست
عبور در دو جهتْ ساده، بی فشار و هُلی ست
دو کشورند و دو اقلیم در دو سوی و به پُل
نه مرزبانِ عبوسی، نه پُستِ کنترلی ست
میانِ واقع و رؤیا ولی تفاوت‌هاست
تو گوئی این طرفِ پُلْ زن، آن طرف رَجُلی ست
به سمتِ واقع، مردمْ دهاتی و ساده
به دستِ‌شان سُرنائیّ و قیچکی، دُهُلی ست
به سمتِ رؤیا، شیک‌اند و درس‌خوانده همه
ویالون است و سخن از سوناتِ گامِ سُلی ست
وگر کسی زند آنجا دف، از رهِ "بیت" است *
ببین چه می‌زند او، دف بدونِ نقش و رُلی ست
من ایستاده‌ام اینجا در این وسط، امّا،
نه گیوه‌ای ست به پایم، نه گردن‌ام فکلی ست
نه هست واقعِ واقع، نه هم فقط رؤیا
نه عقلِ کلّ و نه مجنونِ بی خیال و خُلی ست
درست اگر وسطِ پُل بایستی، بینی
چه موجها و پشنگ و خروش و غُلّ و غُلی ست
درودِ من به همه شاعران و آنکه سرود
میانِ حنجرۀ من، سکوتْ دسته گلی ست **

* اشاره به جنبش beat و البته به شعر "دف" (براهنی)
** از رؤیائی است: "سکوت دسته گلی بود/ میان حنجرۀ من"
سعید یوسف، 12/12/2015



پیکره ساز

این باغِ وحشی از سیم است
این پیرمرد، کارش
با سیم و با لحیم است

با چند چرخشِ ساده
یک تکّه سیم، جانوری می‌شود
یک تکّه سیم، یک بزِ زنگوله پا
با دست و پا و شاخ و سری می‌شود

این، گرگِ قصّه‌های گریم است
در جنگلی سیاه
آن، جوجه اردکی زشت
بر آبِ برکه دوخته گوئی نگاه
این اسب، تاخت می‌زند و یالش
آشفته از نسیم است

من مات مانده‌ام که چقدر
این سیم‌های ساده
دارای جان و روح است
این کارگاه، شاید، کشتی ست
این پیرمرد، نوح است
وآن پیرمردِ دیگر، در آسمان
دانی که در تدارکِ توفان است
نامش خدای رحمان است
بسیار هم رحیم است

سعید یوسف، 13/12/2015



نقّاشی

آسمان را کودکی در عکس آبی می‌کند
غرقِ کارِ خود شده، کاری حسابی می‌کند
خانمی را می‌کشد با دامنی پرچین و زرد
پس لبش عنّابی و مو را شرابی می‌کند
رنگِ آن خانم چه شاد است و لبش پرخنده است
لختْ بازوهاش و پیراهنْ رکابی می‌کند
می‌کشد جادوگری جارو به دست آن‌سوترک
صورتش پُر لکّه و بینی عقابی می‌کند
بی جهت شاید نشد جادوگرش زشت این‌چنین:
کودک او را روسری بر سر، حجابی می‌کند
از چرایش گر بپرسی، گوید "این که زشت نیست!"
اتّهامش رفع با حاضرجوابی می‌کند
روی فرشِ خانه، کودک با مداد و کاغذش
بر شکم افتاده، کاری انقلابی می‌کند
مادرش هم کمتر از او انقلابی نیست، چون
بچّه را تشویق با قاچی گلابی می‌کند


سعید یوسف، 14/12/2015