söndag 25 oktober 2015

اکتبر 2015


سوی آن پشته


پشت آن دریا نه
پشت آن کوه نه، آن جنگل نه
پشت یک پشتۀ خاک
پشت یک خرمنِ کاه
پشت یک تودۀ سرگین، خواهم کرد غروب
و پس‏ از من تا چندی هر چشم
سوی آن پشتۀ هر چیز که هست
نگران خواهد ماند

و نخواهندم بخشید، نخواهندم بخشید
خانه‌هائی که نتابیدم از روزن‌شان
سیبهائی که نراندم دندان در تن‌شان

و نخواهندم بخشید، نخواهندم بخشید
ابرهائی که ندیدم من و در باد پراکندند
باغهائی که نبوئیدم‌شان هرگز و خشکیدند
دخترانی که نبوسیدم‌شان هرگز و پژمردند

و نخواهندم بخشید، نخواهندم بخشید
خنده‌هائی که فرو خوردم
گریه‌هائی که فرو خوردم و رو گرداندم
خشمهائی که نهفتم در یک سایش‏ دندان
حرفهائی که نگفتم جز با خویش‏ به تنهائی
عشقهائی که نورزیدم جز در دل
جنگهائی که نکردم

و نمی‌بخشدم این چشم که دیری‏ست به من خیره شده‏ست:
چشم این ماهیِ غلتان در نفت
با دهانش‏ که به فریادی خاموش‏ در این لجّۀ بوناک گشوده‏ست
)آخر
او در این لجّه به دنبال چه بوده‏ست؟(

و نمی‌بخشدم آن دخترِ ده ساله که یک دست نداشت
و نمی‌بخشدم آن کشته که سودای جهانی بهتر داشت به سر
و نه آن فیل که جان بر سر یک عاج گذاشت
و نه آن میمون با مغزِ سرش‏ در بشقاب

و نمی‌بخشدم این تخم که دارد می‌روید در خاک
و نمی‌بخشدم این لختۀ خون
و نه این حسّ فروپاشیدن
و نه پایم که هنوز
چند گامی بَرَدم آن‌سوتر، تا پسِ آن پشتۀ خاک
پشت آن تودۀ هر چیز که هست


سعید یوسف، 18/5/1995 (28/2/1374)، فرانکفورت
چاپ شده در گاهنامۀ ویژۀ شعر (شمارۀ 1، 1995، آلمان)





سیب


از انتظارِ بی‌ثمرش‏ خسته می‌شود
وچشم می‌گذارد بر هم
بی‌اعتنا به آن‌همه نجوا و گامها
درها که باز می‌شود و بسته می‌شود

دیگر چه فرق می‌کند آنجا
پشتِ دری، درونِ اتاقی،
دارد چه اتّفاق می‌افتد
وقتی که عطرِ سیبْ فضا را گرفته است...
با عطرِ سیب، دیگر
از چشمش‏ آن اتاق می‌افتد
از انتظارِ بی‌ثمرش‏ خسته می‌شود
وز هرچه رفت و آمد و نجواست
درها که باز می‌شود و بسته می‌شود

امّا چه عالمی دارد
این سیبِ سرخ، کز نفسش‏ آبی
بر جان گـُر گرفتۀ او می‌زند
با عطرِ بی‌دریغِ بلوغش‏:
خورشیدِ کوچکی که فروغش‏
از سالهای کودکی‌اش‏ تا جوانی‌اش‏
تا آستانِ پیری
بر او وزیده است
از چاکِ یک گریبان
از پشتِ یک درخت
از لایِ پرده‌هایِ حصیری
از لایِ رفت و آمد و نجوا
درها که باز می‌شود و بسته می‌شود

یک عمرْ بی‌قراری
در پشتِ پلکِ بسته، ورق می‌خورد
و آه می‌کشد
آهی، ولی، نه از سرِ اندوهی؛
آهی که چون نسیم می‌افتد
در شاخ و برگِ بیدِ کهنسالی
در تابِ دامنِ زنِ زیبائی
در پرچمی که بر سرِ کوهی.

آنگاه
در خواب یا خیال
یک چیز نامشخّص‏ و موهوم را
بر سینه می‌فشارد.
 »این‌گونه است، »
                      می‌گوید با خودش‏:
       « ببین:
چیزی تمام شد
چیزی ادامه دارد. »

نه رفت و آمدی است نه نجوائی
نه باز و بسته می‌شود آنجا دری
وین سیب را به یاد ندارد چه کس‏
کی، در کجا، چگونه به او داده است.
می‌گیردش‏ به دست.
دیگر چه فرق می‌کند آیا
پشتِ دری، درون اتاقی،
آنجا، چه اتـّفاقی افتاده است...

چیزی عزیز و خوب و معطـّر
از دست رفته است
چیزی عزیز و خوب و معطـّر
در دستِ اوست.
پس‏ می‌رود به سوئی آرام
و گاز می‌زند سیبش‏ را
در دیده‌اش‏ فروزان
خورشیدِ یادِ دوست.


سعید یوسف، 4/7/1995 (13/4/1374)، فرانکفورت
چاپ شده در گاهنامۀ ویژۀ شعر (شمارۀ 2، 1996، آلمان)



آرزوها


به صحرا روم، گر حرامی ندارد
بر آن خنگ کاو بَدلگامی ندارد
چه صحرا، به زیر یکی آسمانی
که همتا به فیروزه فامی ندارد
چه خنگی، که چون بر نشینم بر او، کس
سمندی بدین خوش‌خرامی ندارد
بدانجا روم کز کسی پرسشی کس
ز نوعِ "که ای؟" و "کدامی؟" ندارد
جهان را یکی خوان گسترده یابم
که شهدش ز پی تلخکامی ندارد
بر این خوان به هر لقمه‌ای می‌بری دست
همه پخته یابیّ و خامی ندارد
بدانجا روم کآدمی، آدمی‌خوست،
که همچون ددان ددمرامی ندارد
بدانجا که در عزّتِ آدمی، کس
ندارد شک، این خاص و عامی ندارد
بدان مرز کآزادگی دارد و بس
کنیزی ندارد، غلامی ندارد
بدانجا که هیچ آدمی فخر و ننگی
دگر زآریائیّ و سامی ندارد
بدانجا که تفسیرِ انسانِ مطلق
اداهای لفظی- کلامی ندارد
کسی احترامی فزون از کسش نه
کسی حقّ بی‌احترامی ندارد
بدان نظمِ فرّخ رَوَم کانتظامش
نیازی به قهرِ نظامی ندارد
بدانجا که در آسمان نرخدائی
امیریّ و والامقامی ندارد
بدانجا که گر دین نداری، کس از تو
گریزی چنان کز جذامی ندارد
نخواهم، ولیک، ار بهشت است و در آن
تو را ای عزیزِ گرامی ندارد
پناهم دِه ای واحۀ مهر، کاینجا
غریبی چو من جز تو حامی ندارد
بسم آرزو هست و این آرزوها
تمامی ندارد، تمامی ندارد


سعید یوسف، 27 آوریل 2015، شیکاگو
به نقل از:




با تواَم و ندانی‌ام

با تواَم و ندانی‌ام؛  پیشِ تواَم، نبینی‌ام
بیهده بر فلک مجو،  خاکی‌ام و زمینی‌ام
آبم و سهل و ممتنع،  صعب و ثقیل نیستم
ساده‌ترم من از هوا،  قابلِ پیش‌بینی‌ام
خیز و نثارِ ابر بین،  شاخ و بَرم ستبر بین
میوه شدم به شاخ و شد  نوبتِ خوشه چینی‌ام
گر به سراغِ من می‌آئی، قدمت به روی چشم
نرم بیا، که برندارد تَرَک از تو چینی‌ام
شاد ز بی‌نیازی‌ام، وز غمِ مردمان غمین
شادیِ آن‌چنانی‌ام بین، غمِ این‌چنینی‌ام
آن گلِ سرخِ آرزو رفت و خوشا که در دل این
یاد عزیز مانْد ازو، فارغ ازآن دَمی نیَم
می‌شکفد هزار گل در دلِ بیقرارِ من
رایحه‌اش رسانَد ار بادِ صبا به بینی‌ام
بر سرِ بحرم و، به لب، شعرِ روانِ حافظم
در طرب‌اند و حالت امواج ز دلنشینی‌ام
خامش و در خموشی‌ام هست غریوِ بس سخن
طنطنه‌ام، مطنطن‌ام، با همه بی‌طنینی‌ام


سعید یوسف، 27 و 28 اوت 2015