fredag 7 augusti 2015

طفلم

طفلم


ابری تو، پُر نمیّ، و کویرِ عطش منم
آن کاو عطای تو نشد از خاطرش منم
طفلم که سر میانِ دو پستان نهاده‌ام
گه شیرِ این مزان، گه ازآن شهدْچش، منم
شیرین فسانه‌ای تو و آن کس که از تو ساخت
در جان خویش پیکره فرهادْوَش منم
آن دشتِ موجْ‌زن ز وفورِ علف توئی
چون گاوِ نر دوان سویِ تو ماغ‌کش منم
تابنده مهر خاوری و خور به باختر
تازنده شمسِ روم و به بابل شَمَش منم
تو جلو‌ه‌گاه روشنی جان و جانِور
من خاستگاهِ آدمیانم، حبش منم
حافظ حکایت از محک ار می‌کند، بگوی:
زنگیّ رو سیَه که در او نیست غش منم *
حالم چه دانی ار نه چو من دلشکسته‌ای
آن کاسۀ شکستۀ بسیارْ بَش منم

* حافظ: "خوش بود گر محک تجربه آید به میان/ تا سیه روی شود هرکه در او غش باشد"

سعید یوسف، 8 آوریل 2015، شیکلگو

Inga kommentarer:

Skicka en kommentar