حواس من
حواس من
کجا مگر
بود؟
چرا
نفهمیدم ماه از زیرِ ابر
چطور
بیرون خزید
به زیرِ
ابری دیگر رفت؟
چرا
نفهمیدم چند بار
پرندههای
مهاجر ازین مسیر گذشتند؟
و با
نگاه
چرا
نکردمشان دنبال؟
چرا
نفهمیدم
چگونه
رفت دقایق، چگونه هفته و سال؟
کجا مگر
بود
حواس
من؟
چرا به
یاد نمیآورم
چگونه
تاتی تاتی تمام شد
و راهْ
افتادی، زیبا چون غزال؟
چگونه،
کی، من کوچک شدم؟
کجا مگر
بود
حواس
من، دخترم؟
تو کی
بزرگ شدی؟
سعید
یوسف، 28/11/2015
بی صبری
هُل میدهند
یکدیگر را
تا بلکه
زودتر به درون آیند
چیزی
نمانده در را، با این هجوم،
از
پاشنه در آرند
میگویم:
ای عزیزان، اینجا
جائی
برای هر یکِ تان هست
هر یک
دقایقی، ساعاتی،
خواهید
بود با من و گپ میزنیم
در این
اتاق، بر سرِ میزِ من –
دیگر
هجوم و حرص برای چه
یاران
خوب، دغدغههای عزیز من؟
سعید
یوسف، 7/12/2015
اگر
نبودم
اگر
نبودم، گلدانم را
که آب
خواهد داد؟
گلی ست
با دو سه تا برگ و یک دو خار
و سخت
دلنگران است
و بیقرار
که آب
اگر نرسد آخر الزّمان است
اگر
نبودم، گلدانم را
که آب
خواهد داد؟
گلی که
در این گلدان است
به فکر
فتح جهان است.
سعید
یوسف، 8/12/2015
خواهد
گذشت
خواهد
گذشت دولتِ منحوستان
نقّاره
تان و سنج و جرس، کوستان
آخر شود
حکومتِ بیدادتان
وارون
شود ولایتِ سالوستان
بیرون
فتد ز پرده و رسوا شود
ابلیسِ
در عبائی ملبوستان
جز چشم
و گوش چیست ز انسانتان؟
جز پای
زشت چیست ز طاووستان؟
چیزی
نمانْد خواهد از این دستگاه
جز ننگی
و دریغی و افسوستان
فاش ار
شود گزارشِ اعمالتان
در میرسد
شمارشِ معکوستان
وآنان
که کردهاید به جادو فسون
بیدار
میشوند ز کابوستان
آیند
تیغ بر کف و بُرّند زود
هر هشت
پای این اختاپوستان
در
پیشگاهِ مهرِ جهانتابِ حق
باطل
کنند پت پتِ فانوستان
جز کین
چه چشم دارید از مردمان
چون
لفظِ مِهر نیست به قاموستان
گیرد به
دست مشعلِ آزادگی
آن کس
که بوده عمری محبوستان
نسلی
تباه گشت، ولی نسل نو
از خویش
کرد خواهد مأیوستان
بادا
"که حال و کار، دگرسان" شود *
از مرگتان
چو گوید ناقوستان
حسّ
نیست در شما؛ هم ازینرو، بجاست
بیرون
شدن ز عالمِ محسوستان
* "شاید
که حال و کار دگرسان کنم" (ناصر خسرو)
سعید
یوسف، 29/10/2015
رادیوی
مخفی
صدا،
ضعیف و خراب و گسسته میگوید
ز
عاشقانِ ز جانْ دستْ شسته میگوید
میانِ
خشْ خشِ امواج و سوت و پارازیت
شکسته
بسته خبر را گسسته میگوید
به جمعِ
کوچکِ زندانیان که در سلّول
به گردِ
رادیوئی حلقه بسته میگوید
ازآن
غزالِ به بند اوفتاده در جنگل
وزین که
از قفسش تازه جسته میگوید
ازآن
حماسه که آن سروِ ایستاده سرود
وزین
دلاورِ در خون نشسته میگوید
صدای
رادیوی مخفی از ادامۀ راه
به زخمِ
پای و بدنهای خسته میگوید
هنوز هم
نشکستند، اگرچه ایشان راست
تواضعی
که ز نفسی شکسته میگوید
سعید
یوسف، 9/12/2015
(مرور
خاطرات زندان شاه)
میانِ
واقع و رؤیا
میانِ
واقع و رؤیا، همیشه شعرْ پُلی ست
عبور در
دو جهتْ ساده، بی فشار و هُلی ست
دو
کشورند و دو اقلیم در دو سوی و به پُل
نه
مرزبانِ عبوسی، نه پُستِ کنترلی ست
میانِ
واقع و رؤیا ولی تفاوتهاست
تو گوئی
این طرفِ پُلْ زن، آن طرف رَجُلی ست
به سمتِ
واقع، مردمْ دهاتی و ساده
به دستِشان
سُرنائیّ و قیچکی، دُهُلی ست
به سمتِ
رؤیا، شیکاند و درسخوانده همه
ویالون
است و سخن از سوناتِ گامِ سُلی ست
وگر کسی
زند آنجا دف، از رهِ "بیت" است *
ببین چه
میزند او، دف بدونِ نقش و رُلی ست
من
ایستادهام اینجا در این وسط، امّا،
نه گیوهای
ست به پایم، نه گردنام فکلی ست
نه هست
واقعِ واقع، نه هم فقط رؤیا
نه عقلِ
کلّ و نه مجنونِ بی خیال و خُلی ست
درست اگر
وسطِ پُل بایستی، بینی
چه
موجها و پشنگ و خروش و غُلّ و غُلی ست
درودِ
من به همه شاعران و آنکه سرود
میانِ
حنجرۀ من، سکوتْ دسته گلی ست **
* اشاره به جنبش beat و
البته به شعر "دف" (براهنی)
** از رؤیائی است: "سکوت دسته
گلی بود/ میان حنجرۀ من"
سعید یوسف، 12/12/2015
پیکره ساز
این باغِ وحشی از سیم است
این پیرمرد، کارش
با سیم و با لحیم است
با چند چرخشِ ساده
یک تکّه سیم، جانوری میشود
یک تکّه سیم، یک بزِ زنگوله پا
با دست و پا و شاخ و سری میشود
این، گرگِ قصّههای گریم است
در جنگلی سیاه
آن، جوجه اردکی زشت
بر آبِ برکه دوخته گوئی نگاه
این اسب، تاخت میزند و یالش
آشفته از نسیم است
من مات ماندهام که چقدر
این سیمهای ساده
دارای جان و روح است
این کارگاه، شاید، کشتی ست
این پیرمرد، نوح است
وآن پیرمردِ دیگر، در آسمان
دانی که در تدارکِ توفان است
نامش خدای رحمان است
بسیار هم رحیم است
سعید یوسف، 13/12/2015
نقّاشی
آسمان را کودکی در عکس آبی میکند
غرقِ کارِ خود شده، کاری حسابی میکند
خانمی را میکشد با دامنی پرچین و زرد
پس لبش عنّابی و مو را شرابی میکند
رنگِ آن خانم چه شاد است و لبش پرخنده است
لختْ بازوهاش و پیراهنْ رکابی میکند
میکشد جادوگری جارو به دست آنسوترک
صورتش پُر لکّه و بینی عقابی میکند
بی جهت شاید نشد جادوگرش زشت اینچنین:
کودک او را روسری بر سر، حجابی میکند
از چرایش گر بپرسی، گوید "این که زشت نیست!"
اتّهامش رفع با حاضرجوابی میکند
روی فرشِ خانه، کودک با مداد و کاغذش
بر شکم افتاده، کاری انقلابی میکند
مادرش هم کمتر از او انقلابی نیست، چون
بچّه را تشویق با قاچی گلابی میکند
سعید یوسف، 14/12/2015